از مرگ چرا به هراسیم ؟
وقتی هرروز وهردقیقه وساعت
یک بار می میریم وزنده می شویم
دردنیای بی دروازه امروز
مرگ هر آن بالای سرماست
راه گریزی نیست
هر لحظه بامرگ گام به گامیم
یکی مارا می کشد _ دستی است
که امیدش می خوانند
امید به چه کسی ؟
کدام آینده ای درکورسوی این شب تار است
امید مارا به کجا می برد ؟
نمی دانم شاید امید مرگ را آسان تر می کند
از مرگ نهراسیم _ امروز _ فردا بی شک حال مارا می پرسد
وقت رفتن است _ به کوله بارم نگاه می کنم
اندوخته بیش از شش دهه زندگی را
اگرچه خالی هم نیست _ هزاران نام ویا دوخاطره در آن خاک گرفته اند
از مرگ نهراسیم وقتی زندگی نوعی جان کندن تدریجی است