با مرگ..........شعری اززنده یاد نصرت درویش از کتاب از آئینه گذر کردم ( انتخاب سهیک )
بامرگ بازی می کنم
میهمان نوازی می کنم
گاهی زمن دوری کند
من دلربایی می کنم
گوید : زمان آخری
برخیز لبخندی گپی
شعری بخوان سازی بزن
از پرده بیرون شو دمی
رد شو زباغ وائینه
راهی به بی راهی بزن
گویم : ضعیفم خسته ام
نه پای رفتنی نه شوق ماندنی
شبها به شوق دیدنت
درصبح های سرزده
لحظه شماری می کنم
اما دوباره می رسد
یک روز دلتنگ دگر
.....................................
بامرگ بازی می کنم _ میهمان نوازی می کنم
بااو رفیق و همدمم _ بامن غریبی می کند