آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

درنهمین سالگشت " آخرین ترانه ی باران " همچنان واژه می کارم ....... سهیک 2013/12/30

 

در نهمین سالگشت " آخرین ترانه ی باران " _  هنوزهم  واژه می کارم .......... سهیک 2013/12/29

وقتی  گوش به شیشه آخرین ترانه ی باران را می شنیدم

یه یاد سال های  پشت سر و همچنان به یاد مانده ها افتادم

درست 9 سال پیش بود  روزنه ای  به سوی "   آخرن ترانه ی باران " گشودم

 ورود به دنیای مجازی و آشنایی با دوستان مجازی تر وآموختن وآزمودن و تلاش برای  آگاهی وافزودن برکوله بار زندگی

امروز ه دیگر از آن دوستان مجازی کم تر خبری هست _ بیشترین دفترها یخ زده ومنجمد شده اند

شاید مشکلات زندگی دیگر برای  اندک کسانی مهلت نوشتن باقی گذاشته است

نسل نویسندگان  آنروز ها عموما درکوچه پس کوچه های زندگی مانده اند وحوصله ای برای نوشتن ندارند

و نسل تازه ای پای به میدان گذاشته  که کم تر بدنبال  واژه های مناسب دلچسب می گردد

دربرگ ریزان  دوستی ها همه همدیگر را فراموش کرده اند

نه نیوشای سخنی  است که از دلخستگی هایش را به سراید ونه صبایی  که نگرانی ها وتشویش هایش را فهرست کند _ چراغ دفتر موعضه ها وخطابه های بلند مسیح هم سالهاست  خاموش شده است .

راه ها سختند وبی عابر _ کوچه ها سوت وکور وخانه ها پر از ابهام سکوت

ولی من با همه سختی ها وناهمواری های راه  همچنان واژه می کارم تا بودنم را باهمه  سکته هایش فریاد بزنم  

وقتی  آخرین ترانه ی باران راشنیدم سبز شدم

روئیدم وباز جوانه زدم

بال گشودم چون پرنده ای  تازه پرواز

ودر دل آسمان پروبال زدم

اخرین ترانه ی باران اکنون درختی است 9 ساله که سن کمی نیست

در دل این دفتر قدیمی  بس خاطرات نهفته است_ که هرکدام درزمان خود بر خرسندی ام می افزودند

افزایش  وتلبار سالها هرچند بر اندوخته توشه بار می افزاید اما به قدرت وتوان را هم می کاهد _ چشم کم سو می شود ودست می لرزد کم کم فراموشی  یا د من می کند و درچنین اوضاع واحوالی کسی مرانهیب می زند که:  آخرین جام تهی را تو بنوش

درسرزمین سرگردانی _ درشهری که مردم به جای سخن گفتن بایکدیگر باخود حرف می زنند  _ نباید دنبال دوست وهم ننفس وهمراه گشت _ چاره ای نیست _ باید درخود گم شد _ اما همچنان گویا

یکی از عقل می لافد _ یکی تا مات می بافد *

.......................................

مرا دریاب ......  

مرادریاب ای همخانه دلتنگ

مرا با شورهای دوره شورشگری دریاب

چرا خسته ؟ چرا دلواپس و نالان وسرگردان

کجاشد شور وشوق دوره سرگشتگی های جنون آلود

چه شد آن جام های لب به لب آن ساقی  مسرور

مرا دریاب دستت را بدستم ده _ بیا  

باهم  بکاریم تخم های واژه ها  در خاک یاس آلود

زمین ما اگر  خاموش گر سرداست  

زمین آماده بذر است و اسمان درفکر باریدن

مرادریاب ای سرگشته ی دلخسته ی دلتنگ

مرا دریاب  بی تابم _ مرادریاب مشغولم  

هنوزم تار می بافم _ هنوزم پود می دوزم

مرا بسپار بر رویا  _  مرا ره گیر تا دریا  

مرا دریاب  تا رفتن  _ به  سوی ساحل  فردا  

 مرا دریاب غمگینم _مثال بغض سنگینم

ترک برداشته سقف اتاق من

گسسته پی _ شکسته پایه های خانه و ایوان

و لغرش های بی رحمی که درراهند

بیا ای هم نفس _ همسایه _ ای هم درد

بیا دستها مان را ستون سازیم

که شاید جان بدربردیم از سنگینی آوار

می گفت : شب که ازراه  می رسد  از خود می پرسم  "امروزات  چگونه بود ؟ "  آیا با دیروزا ت فرقی داشت ؟

 ولی هرچه فکر می کنم برای خود پاسخی پیدا نمی کنم _ اینجاست که می فهمم فرق زندگی با روز مرگی چیست؟

مشهدی حسین گرچه  امسال  خیلی خوشحال بود از دوقلو زائیدن یکی  از گوسفندهایش ولی ناراحت  بود از اینکه فرزندش کریم همچنان بچه دار نمی شود 

.

 سهیک 2013/12/29