آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین نمایش درسکوت شهر ..... سهیک اگوست 2013

 

آخرین نمایش درسکوت شهر 

بی هیچ هیاهو 

ساکت وآرام وبی گذر است این شهر

نه صدای پایی

نه غار وغار کلاغی

نه گنجشکی برردرختی

نه ناله تاری

سکوت است وسکوت

انگار همه مرده اند دراین شهر بی عابر

فریاد می زنم

پژواک صدایم درشهر می پیچد

در این شهر بیمار

خروس ها هم سحرخوانی را از یاد برده اند وتا نیمه های روزدر خوابند

خوب می دانم  مرگ است این که براین شهر چیره شده است

مرگ ….. آن حقیقت دلچسب

مرگ زندگی است وقتی همه به خواب سنگین فرورفته اند

در پس کوچه دهی دلم می گردم

همه در ها بسته

من سرگشته راهی جز

آوار کردن هستی برخود ندارم

سالهاست نمایش نامه  مرگ را نوشته ام

ودرتنهایی خود جمله ها را تکرار می کنم

گویی زمان اجرا فرارسیده است

صحنه را آراسته ام

پرده را بالا می کشم

تا مجری آخرین نمایش خویش

باشم

نمایش مرگ را بازی می کنم

درحضور تنهایی خود

پرده پائین می افتد

پایان نمایش

جسدی برصحنه

کرم شب تابی درگوشه ای از شهر

درلابلای گیاهان

برای همیشه خاموش شد

 

………………………..

 

تاریخ خون وفریب

مرزهای بی نگهبان

شاهان سرگرم نوش

سپاهیان درگوشه ای دیگر در جنگ بی سرانجام

چنین بود نابسامانی

 تازیان گستاخ وبیابان نشین

با شمشیرهای زنگ زده وفرسوده

برسرزمین کوروش تاختند

به همراه ان ایرانی مسلمان شده خائن

که دل درگرو تازیان داده و سربر آستان انان سپرده بود

خسرو پور مرزبان " سلمان پارسی " شده بود

تا درب قلعه های میهن رابه روی تازیان بگشاید

 

امپراطوری بزرگ کوروش

ایران کوچک شد

سرزمینی هموار شد برای تاخت وتاز وجنگ وویرانی کشتار تازیان

اکنون فرمان اداره کشور کوروش را خلیفه بغداد صادر می کرد

چه قصه پرغصه ودرد آوری

تاریخ ما سرشار است از این جنگ وگریزهای بی سرانجام

کشور کوروش دردست تازیان بزرگترین خفت وخواری تاریخی ایرانیان

…….

سخنی با کوروش هخامنشی

تاریخ از تو به خونامی یاد کرده است

ولی " شاه شاهان "

معنای " فتح بابل " تورا نمی فهمیدم

لشگر کشیدی _ کشته ها دادی _ تا بابل  به فتح تودر آمد

که چه بشود ؟  بخت النصر کنار رفت

وتو سرافرازانه بازگشتی

اکنون که پس از گذشت هزاران سال باید درصف بایستم

تا لوح سرقت شده تو توسط انگلوساکسن ها

را  بعنوان "امانت " درموزه ای درایران ببینم!

تازه معنای " فتح بابل " برایم قابل فهم شده است

توکه  حتی" لوح حقوق بشر"خودرا دربابل جاگذاشتی

تا نصیب سارقین جهانی شود

پس نتیجه این لشگر کشی برای مردم ایران چه بود

تاریخ را بخوانیم _ دگربار ودگربار

واین چنین با خشک فکری بر ناداشته های خود

افتخار نکنیم …….

…………………..

می تازد براسب چوبی خود

درسنگلاخی میان برهوت تاریخ

طوقه بندگی بر گردن خود دارد این زن محو افسون

تشنه قدرت است

ادای زنان خوشنام را درمی آورد این بد آوازه ترین زن تاریخ

سر می چرخاند بدین وآنسو

زنجیرش در پشت  ناپیدا ها دردست یک شیاد

بیماری اش هرروز افزون

جیغ می کشد داد می زند فریاد

کشتی مان به لجن نشسته کمک کنید

درباطلاق فرورفته ایم یاری نمائید

کسی اورا نمی بیند وجودش رنگ انکار دارد

 

 

آخرین ترانه ی باران آگوست 2013

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد