دل نوشت های دوران خستگی………………….. سهیک پائیز 2006 دماوند
1- خسته
خسته ام ………… خسته
خسته ازراه های دور
خسته از موش های کور
خسته از شب ...شب های تب دار
خسته ازروز.... روزهای بی تپش کشدار
خسته ام .... خسته
از دیوار های بلند
از پگاه بی لبخند
نه غا ر غا رکلاغ هایی که از مدرسه بازمی گردند
نه شادی گنجشگ هایی که درپی هم میگردند
نه درختی زنده وسرسبزی
تا بتوان درسایه سار بی تشویش اش
لختی آرام گرفت.
درشهردودآلودوپرهمهمه
همه بی هدف بدنبال هیچ کس می گردند
تا همه دردل مانده هایشان را گریه کنند
دل تنگی ها همه ازکوله بارها سرریز
نجوا ها.. با باد... فریادها...در چهار چوب خانه ها ی تنگ ماندگار
نگاهبانان شب سرخوش ازچنین سکوتی
درامن گاه های خویش
مشغول تقسیم غنائم موجود .........برای خود
وموعود! .........برای خلق اند
شب ها به صبح می چسبند
وصبح ها بسوی شب دست دراز می کنند
وروز مرگی های بی با ر دردوری از تکرار.
2- تنهایی………
در ایوان خانه نشسته ام…… تنها
صدای موسیقی آب درگوشم
چشم انداز کوه درتیررس نگاهم
باغچه دماوند
آبجوی.... توبورک
گردوی تازه از درخت افتاده......
سیگار....... ومن وآرامش
گاهگاهی پیچش باددردرختان سکوت دل انگیز باغ را می شکند
هیچ کس نیست
اگرچه همه هستند
گلی... باسبدی از عشق.... که بویش مشامم را نوازش می دهد
وصبا که با احساس لطیف و ظریفش از نگرانی هایش سخن می رگوید
وها نا که سکوت ناباورانه اش سرشار از کلمالت اند
وگندم که با آن ساقه نازکش در شوره زار به بار نشسته است
وشادی که همه در دل مانده هایش را با شور با من تقسیم می کند
نرگس ونگاهی زیبا وژرف اش به دوستی و زندگی
و آرش با همه دل نگرانی ها و امید واریهایش
وفرداد وبا جملات تازه و عطرافشانش
وملکه سبا که تازه ترین سروده اش رابرایم زمزمه می کند...و شمیم وآیدا ومریم و روناک وپری دخت واشکمهروشباهنگ وپرستو وسپیده وسانای وشوکاونازنین وامین وجواد وسرونازویاسی وامین وفرشته ورویا و گیسو وعسل وگلدونه خانم وشازده خانم وسما وامیروباران ونگار و سانازووو........همه دوستان وهم گرایانم
در تنهایی من همه هستند...... حتی تو!...تو که روزی بامن شادمانی و دل نگرانی هایت را قسمت می کردی ! اکنون نیستی؟ و کمی نامهربان شده ای ! فقط کمی...ولی..... یادت بامن است....باورکن..... مگرمی توان این همه خاطره رابی دلیل از ذهن کوچه باران خورده شست؟؟؟؟
و…….. من در تنهایی خویش با هم دل و هم آواز ترین دوستانم سخن میگویم
نا زنین ها……… اگرچه راه پر پیچ وخم ودشواراست
ولیکن لحظه ای درراه نمانیم............
صدای پای آب و من ویاد شما ای بهترین ها
که ... بمانیم وبودنمان را قدر بدانیم
که باشیم ونجواها را در
در گوش شب فریادکنیم
که زندگی یعنی تلاش..و.. بیکار دائم و بی و فقفه و بی خسته
با جهل وجنون وجنگ وتباهی ونیرنگ وناراستی
………………………………………………..
پیام این باررند شیراز……
عیب حافظ گومکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادان نبندند.... ارزجایی رفت.... رفت
دفتر خواندنی و سرشارازشور وشعور فرداد شکوهی (شاهین)…………………………
www.ablimo.persianblog.com
سلام
دا نوشته های زیبایی بود...
امیدارم هیچ وقت خسته نباشید..
سلام
قشنگ مینویسی
به من همیه سر بزن
زود بیای منتظرم نزاری هاااااااااااااااااااااا
سلام.وبلاگ زیبایی بود.به یه بدهکار هم سری بزنید خوشحال میشود.
سلام خوبی سهیک
شاید درست نباشه ولی در هر حال عید رو بهت تبریک می گم و همچنین امیدوارم که همواره شاد و سرحال باشی
سرونازگرامی با درودی گرم......
امیدوارم خوب خوب باشی
نازنین دوستم درفرهنگ ما ایرانیان اصیل پاک نهاد یک عید بیشتر وجودندارد و آن نوروز باستانی است..... واگرچه خودواژه عید وارداتی و تازی نشان است.
بهرروی تلاش کنیم به خود باوری بیشتر برسیم و ذهن پویای خودرا ازفرهنگ تبلیغی تازیان و تازی تباران درامان بداریم.
ورهنمود دیگر من به شما اینست که وقتی هوای دیدن دفتر من را کردی بیا و بخوان و برداشت خودرا بنویس.... واز مسائل بی اززش دوری کن...
تندرست و موفق و شادکام باشی نازنین دوست خوبم
سلام
خیلی دیر کردم.این روزا تنبل شدم.سرم شلوغ شده .اما همیشه یادت هستم.تو هم به یادم باش.
نمیای پیشم ... دوست قدیمی...
پرنده آپدیت شد.اگه سر بزنی خوشحالم می کنی.
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
وای شما ، دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیارزید
عشق بورزید
دوست بدارید
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
با یه شاخه گل سرخ منتظرتم
پر پروازم باش
موفق باشی…
<---||-|| P /^ R /^ N || ) E ---->
سهیک مهربان سلام
خوبی عزیز؟
همیشه درسهایت به جان سپردنی است
تندرست باشی عزیز
سلام
ممنون که سر زدی
ممنون از لطفت
خیلی خوشحالم کردی
سلام و به قول قدیمی ها خدا قوت... دوستی داشتیم که میگفت واژه خسته نباشید با خودش بار منفی خستگی میاره بگید خدا قوت! حالا چه برسه به این که شما هی بگید خسته ام! اما دومی بسیار زیبا بود... گر چه غبطه خوردم که چرا من جزو اون دوستان نبودم! اما در مورد کامنتی که برام گذاشتید... اولا ممنون از راهنمایی تون . دوما من سوالات رو از بچه ها خیلی اروم و یواش میپرسم هیچ کس مجبور نیست واقعیت رو بگه و من واقعا تا اونجایی که بتونم به اونها کمک میکنم. باورتون نمیشه که من در چند سال گذشته با همین سوال و جوابها جلوی چند تا فرار و چند تا طلاق و گرفتم چند پدر معتاد رو به مراکز ان ای فرستادم ... و.... اتفاقا هفته گذشته از بچه ها کتبا و بدون اسم سوال شد که ایا این سوال و جوابها ناراحتشون میکنه و باور کنید یک نفر مخالف نبود... اما در مورد مرگ. باهاتون موافقم من هم منظورم از توشه ام و کارنامه ام اصلا عبادت نبود. نهستی تون کاملا جبران شد. میدونید اشکان کوچکم به نیست میگه نه هست!
سلام
ممنون از حضورتان
نوشته هایتان زیباست
با آرزوی سلامتی
سلام. با نوشتاری از کیانوش سنجری با عنوان "داستان من و دیوار" به روزم...
سلام دوست عزیز
از اشنائی با وبلاگ پر بارت خوشحالم
زیبا می نویسی
از زشتیها که روح انسان را به نیستی رهنمون میشود و می کشد
و از عشق که همه چیز میدهد
پرستش افریدگار یعنی مهرورزیدن به زیبائیها و دوری کردن از پلیدی ها
او عشق است و عشق زندگی است و انسان عاشق .
هرچند که گاهی خویشتن خویش را به فراموشی می سپارد که به ورطه هولناک پلیدی سقوط می کند
موید باشی
بانو
سلام دوست گرامی
ممنون از حضور پر مهرت در به رنگ عشق
و مرسی از توجهت
اما اون مطلب پزشکی که گفتی بر گرفته از کتابیست به نام مغز متفکر جهان شیعه که در این بلاگ خلاصه نویسی میشود
این کتاب پر ارزش در باره امام جعفر صادق است و ترجمه شادروان ذبیح ا... منصوری
که تحقیقی است پیرامون ان حضرت توسط دانشمندان و محققان خارجی
کتابی است که من به شخصه از خواندنش خیلی لذت بردم و فکر می کنم شناختی که تا کنون داشته ایم با خواندن این کتاب کامل تر میشود
و اگر تو هم مطالب قبلی را بخوانی مطمئنا لذت خواهی برد
موید باشی
بانو
رفیق... یاسمن متوجه خستگی های تو نشده ...............بهش بگو خسته یعنی چه؟
نمیدونه طفلکی خستگی از موش کور ...از دیوار های بلند ..چطور پیش میاد .یادش بده.دیدن را .بهش بگو غواصی کنه کلمات را و اگر نفهمید دیگه نگه.بخونه بره.میدونی چرا میگم؟به خاطر خودش.تا کی میخواد کور باشه؟کر باشه؟
دوست گرامی ام بادرودی گرم.....
مهربان یارآگاهم یاسی ودیگردوستان کم کم میاموزند که می باید با شناخت فرهنگ استعاره به رمزورارنوشته ها نقب زد
خوب اینهم به مرور وباشناخت نویسنده فقط میسر خواهدشد
باید تامل وصبوری نمود
از رهنمود شما ممنونم ......... برایت بهترین آرزوهارادارم...
متاسفانه آدرس ونامت رافراموش کرده ای تا به دیدارت بیایم
اینجا همچنان پربار و پر معناست...همچنان زیباست...
شکوفه گیلاس را نمی شناسی ؟وای.........
باشه... :)
.
.
.
.
.
.
.
.
سهیک عزیز خیلی خوشحالم که با من هم عقیده هستی...خوشحالم که فراموشم نکردی وخوشحالم از اینکه باز هم تو خونت یه جا به من دادی...راستی اسم لینکتون رو عوض کردم :) قول میدم دیگه دوست قدیمی و با ارزشی مثل شمارو گم نکنم...چون پیدا کردن همچین گوهر هایی این روزا واقعا سخته ... گوهری که عقایدش رو خیلی دوست دارم...پیروز باشید...
سلام . ای کاش زندانیان هم سهیک بودند و ...
اشعارت به نرمی باران بودند متشکرم موفق باشی
مثل همیشه گرم و لطیف.
به لطافت باران
سلام سهیک جان
ممنونم از لطفت که همیشه به یادم هستی
دلنوشته های زیبایی بود
سعی می کنم بیشتر بیام به دیدنت
همیشه تندرست و شادکام باشی .
سهیک جاوید... طراوت باران را چنان میپیچی بر تار و پود فکر... که این گوشهء جهان بارانی میشود دوست خوبم... اگر یکدونه ابر توی این آسمون گشاد اندازهء تو باران داشت... دیگه کویر میشد افسانه!
راست میگویی که خسته میشویم از دیدن زشتی ها و اینکه چفدر دیر، روشنی جای تاریکی را میگیرد ! چقدر شب آنجا دراز شده ... اینجا هم ... شب ما... هر کجا هستیم ...
میگفت:
درازنای شب از چشم دردمندان پرس ...
که هر چه پیش تو سهل است ، سهل پنداری
و اینکه چقدر شادی آفرینه که در این تاریکی چشم میاندازی و چند چهرهء آشنا... با درد مشترک میبینی... میتونی پرواز اعتماد رو به خاطر بیاری... میتونی دست دراز کنی ... از ته دل بخندی ... از ته دل گریه کنی... اسمتو بگی ... بی واهمه !
عجیب ... یاد فیلم فارنهایت افتادم !! کتابها رو میسوزوندن چون کتاب خواندن قدغن بود... قهرمان فیلم خودش جزو کتاب سوزانها بود ولی یواشکی میخواند چون میخواست دلیل سوزوندن کتاب رو بفهمه!! بعد فرار کرد و به جایی رفت که ناشناخته بود... و انسانهایی رو دید که هر کدومشون یک کتاب شده بودن! ... مثل ما !؟
سهیک جان سلام
پس از مدتی بازگشتم
واز نوشته های زیبای شما لذت بردم
با طرحی تازه شروع کرده ام.......راهنمایی بفرمائید
ممنون.......بهروزباشید
سلام
سهیک عزیز
جالب بود خسته ام..................
واقعا جالب بود
دردیست مرا ساقی
پیمانه دوچندان کن
کز درد به خود پیچم
هرلحظه دراین این خانه
عمریست که می سوزم
ای داد شدم خسته
برخیز به من سم ده
بیرون کنم این جامه
اینم از چرندیات خودم بود میبخشی اگه بده
سلام
به آخرین ترانه باران ؟
کدام کلام را می گویی
نمی دانم
من عاشق خدا و عشقم
شاید شبی در تاریکی به عشق برسیم.....
که دیر شده باشد
اگر به عشق بنشینی
همیشه هستی وهمیشه خدا همراهت خواهد بود
من از نفرت نفرت دارم
تو هم دوستی را دوست بدار
اگر چنین شود
تولد دوباره ی عشق است و
در رویایم
تو را می بینم که
دوستم داری
پس
قول کوچکی بده
عریرانم را پاس بدار
باور کن که من هم بقدر تو از هجو م عرب ها
بر این سرزمین آزرده ام
و حالا دلم می خواهد
از این شب رها شوم
به باغی در دماوند پناه ببرم
و با خودم باشم
دوستانم را دوست بدار
همانگو که ترا و دوستانت را
دوست می دارم
.....
تاریخ این مرز و بوم
پر از نفرت و خونخواهی ست
ما که به گونه ی دیگر می اندیشیم
بیا تخم عشق بکاریم
تا به سایه ی درخت محبت بنشینیم
آفتاب عمر
در آستانه افول است
من از همیشه خسته ترم
مرا اگر دوست داشتی بیاد بیاور
...
راستی پستی که گذاشته بودم ناقص بود . لینک چهار شعر از اشعارم با صدای خودم پایین پست هست . دعوت می کنم گوش کنید
سلام
:)
ممنون سهیک عزیز که لایق دونستی
و ممنونم بابت کامنت زیبایی که برام گذاشتی
می بینم که استاد عزیز و بسیار بزرگوارم جناب شریفیان که به حق مظهر عشق مسجم می تونم بنامش هم اینجا یادگاری از خود به جا گذاشتن
امیدوارم هممون مثل ایشون
قدر همدیگه رو بدونیم و
بتونیم در کنار هم دنیایی بهتر و زیباتر بسازیم
چون جز تو و من و ما کس دیگه ای این دنیا رو نمی سازه ...
بازم ممنونم
و خوشحالم که با دوستان و استادان مسیح دوست شدی
:)
سربلند بمونی و ایرونی
سلام به سهیک عزیز ...دوست مهربان ..معلم گرامی ..یار همیشگی.
دل نوشتهایت در همه حال زیبا و سرشار از پند های زندگیست..
چقدر خوشحالم که دوستان با ارزشی مثل شما را دارم..
همواره پیروز و سربلند باشید
سلام
:)
اشتباه تایپی کامنت قبلیمو اصلاح می کنم :
مسجم = مجسم
:)
...
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی...
مینشینم و هیچ را به هیچ میچسبانم که شاید توفیری کند !! دلم داره بهونه میگیره دوباره... البته دلیلشو میدونم ، کارم سنگینه... تمام وقت مفیدمو میگیره و آنچه بجا میذاره خستگیه و بی حوصلگی... باید یواش کنم...فراغت میخوام... دنبالهء منظومهء کفر رو نوشتم در همین بیحالی ! البته هوای مردهء اطرافمو به خوبی توی شعر میشه دید... چه کنیم شعر یعنی همین دیگه !! دل نوشت !
خسته
خسته از دیروز و امروز
خسته از تکرار هر روز
نشسته ام: ***
درخلوت متروک یک پارک
با سیگاری خاموش در دستم
کسی نمی آید
هیچ صدایی نیست
نیمکت ها: ***
ساکت
درخت ها هم حتی هیچ نمی گویند
هیچ
تنها: ***
هوهوی باد مزاحم
سلام سهیک نازنین.....
ای باران...ای قربانت بشم که هیچوقت مارو از یاد نمیبری.........
یک دنیا ممنون .امیدوارم باز روزی با بنفشه دور هم جمع بشیم.بدور از هر مشغولیت ذهنی.....
هروقت آلاچیق چلچله ها رو میخونم یادت میکنم.
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و تندرست باشی به همراه گلی جان.
فصل...
فصل غریبی است. اینگونه که گرازها طعمه از جانم میخواهند. دیگر سکوت... آرامش سبز نیست. به کنارت که بنگری مرگ را میبینی، مرگ را، گل سرخ مرده را (که جایی دفن باید کرد)، شکسته های گلدان را (که جایی دور باید ریخت)، عکس های رنگ پریده آلبوم، آدرسهای از یاد رفته، خیابان هایی که به یاد نمی آیند . اما... نه، در یک لحظه آنگونه که شب از نگاهش میبارد... هر ستاره فریادی است برای آسمانی که تنهایی اش را انتهایی نیست. می خوانی برای تنهایی خودت، اما...آرام... می گریی و می سوزی... !!!
دلم برای باران تنگ شده است
دلم برای قطره هایش تنگ شده است
دلم تنگ است برای پرسه زدن در زیر باران
بارانی که به من اموخت رسم زندگی را .......
دلم تنگ است برای صدای غرش اسمان ....
برای ابرهای سیاه سرگردان
برای زمستان ......
برای باران .....
.
.
.
.
.
سلام
سهیک عزیز
برام نوشتی جوان با احساس عاشق نمیدونم چه گناهی مرتکب شده ای!!
جوان عاشق..............! درباره با احساس بودن اطرافیانم میگویند بی احساسی اما خوش سلیقه! درباره عاشق بودن هم چیزی که ازما ندیدن عاشقیه! چون عاشقی هم احساس میخواد!
درباره گناهم دوست گرامی من وقتی امام سجاد یا حضرت علی در مقابل خدا انگونه مناجات میکنن و از خدا طلب عفو بخشش میکنن ما باید چکار کنیم خود خدا میدونه!
ما به گناه عادت کردیم!!!!!!!!!
درپناه ایزد منان
نازنین ...
دست تو را گرفته ام ...
همان روزی که آخرین مرد پایدار... به ضرب دشنهء هم سنگر به زمین افتاد و زمین پاک، سوگ سیاوش نشست...
پا به پای تو... دویده ام ...
بدنبال آخرین تیر چلهء آرش...
که خاک پاکمان، پایمال توران نشود...
مشت مشت به سینه کوفته ام ای پایدار مرد اسیر...
وقتی که اولین اشعهء خورشید این خاک دردناک...
شد آخرین شعاع نگاه مصممت ...
- به یاد خسرو افتادم همینطوری!-
منظومهء کفر را برگی دیگر رقم خورد تا شاید به پایانش نزدیکتر شود...
تا شاید صداهای درونمان بازتر شوند...
تا شاید ...
بهتر ببینیم ... هم را ،
بهتر ببینیم ... همه را ...