آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

سهیک آخرین ترانه ی باران کیست و اینجا چه می کند؟ (بخش نخست)

پگاه.........

دستهای سردوچالاک

باندهای تاریکی رایک به یک پس می زنند

من چشم می گشایم

هنوززنده ام

درکانون زخمی

هنوزتازه............................ اکتاویوپاز

 

همه چیزوهیچ چیزدرباره خودم.......(1)............سهیک

 

افسوس ودردا که ازترس گزمه ومحتسب نمی توانیم خودراآنگونه که دوست می داریم به دوستان خودبشناسانیم! ولی تلاش می کنم به توانایی یک اشاره مبهم بگویم کیستم وچیستم وچرا اینجاهستم.........(اگرچه دیراست ولی خواست دوستان را نمی شودنادیده گرفت)....

بقیه داستان بلند زندگی ام را بی شک شما دوستان هشیا رم یا می دانید و یا ازلابلای واژهای این دفتردلتنگی ها باتیزهوشی ویژه خود خواهید خواند....پس این شما واینهم فشرده ای ازناگفته های سهیک........ابری که درآرزوی باران شدنست...بارانی همراه باآخرین ترانه های ناشنیده!

 

درنزدیکی های شش دهه پیش درجنوب شهرتهران (خیابان شهباز- کوچه آبشا ر) دریک خانواده گارگری چشم به جهان گشودم..

ازکودکی بخواندن ونوشتن عشق می ورزیدم دردوران دبستان به همت آموزگاری اهل فرهنگ وادب با کتاب شاهنامه آشناشدم وبعدبوستان وگلستان سعدی ودیوان حافظ.وآنگونه که پیدابود علاقه مندی ام به ادبیات رخ نموده بودند....چون همیشه دردیکته وانشا وفارسی نمرات بالایی می گرفتم...دردوره دیرستان ودرزمان انتخاب رشته با این که دررشته ادبی نمرات بالایی گرفته بودم بعلت بی علاقگی به زبان عربی رشته طبیعی را انتخاب کردم!!! درست ازهمین زمان بود که توانایی های احتمالی من بدلیل وجود زبانی که برایم غیرقابل فهم ودرک بود به مسیردیگری کشیده شدند

 

اززمانی که با خودی خودبیشترنزدیک شدم دریافتم که همان قدرکه به گل ودرخت ودریا وآسمان وچنگل(وتمامی سمبل های هستی) علاقه شدیدی دارم بهمان میزان ازخشونت وجنگ ودعواوقهروکینه ودشمنی بیزارم.

تلخ ترین خاطره دوران سربازی ام بدست گرفتن تفنگ ام یک بود! اگرچه درهنگام تمرین وآزمایش نشانه گیری وشلیک! بجای هدف سیبل مقابل! همه فشنگ هایم را به کوه روبرو شلیک کردم!!!

 

اواین کتابی که مرابخودسخت مشغول کرد کتاب بوف کورصادق هدایت بود اگرچه بعدازآن با خواندن کتاب جای پا اثرسرایشگرعاشق خانم سیمین بهبهانی کم کم ازبوف کورفاصله گرفتم و به شعرمعلم وشاگردسیمین نزدیک شدم

سروده افسانه نیما ومعلم وشاگردسیمین اولین اشعاری بودکه به خاطرسپردم و هنوزهم درخاطرم چون چشمه روانند.............می خرم.......کی؟ همین روزها.......وای ازاین مستی و سستی وخواب!

ازکتاب رفیقان دیگرلیک دانم که درسی نخواندی....... دیگران پیش رفتند و اینک این تویی کین چنین بازماندی

چهره دختران بروی افتاد..........گرم ازشعله خودپسندی.....پاپی پا نهاد ونهان کرد...پاره گیهای جوراب خودرا.

وفسانه نیما.......

ای فسانه! خسانند آنان.........که فروبسته ره را به گلزار

خس به صد سال توفان ننالد..........گل زیک تندباداست بیمار

تو مپوشان سخن ها که داری...........

ودنباله فشرده ای از کیستم وچرا اینجاهستم؟ اگرتوانی بود درمتن آتی....سبزباشید.......سبزوآفتابی