آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آنچه دریاد خوددارم برای تو که بیاد من هستی ای نازنین یار....سهیک

تاوا ن..............

 

درزمستانی چنین سرد وسمج

درگرماگرمی عشقی بیرون زباورها

باگلویی پرخراش

با هرنفس باشماره خود

زندگی را... بودن را.....آزادگی را -  دوستی را-  رفاقت را.....فریادمی کشم

که من

 زخمی هزاره های سکوتم.

باهم بشماریم ثانیه های دلتنگی را

که این تاوان بودن ماست.......... وما هستیم...نه؟...........سهیک

 

همه چیز وهیچ چیزدرباره خودم.......(2).......سهیک

کودکی....

 

ازکودکی سختی روزاول دبستان را بیاددارم وسئوال بی دلیل آموزگاز ازنوآموزان را وپاسخ دردآلود خودرا!

ازدبستان ترکه خوردن ها برکف دست های ظریفم را.. بغض ها و گریه های پیدا ونهانم را!.به دلیل تنبیه شدن!...بجرم شاید خند ید ن بی وقت!

ویا بدخطی ویا کمی دیررسیدن به دبستان!!

ازکودکی گورستان را دریاد خود دارم... همه بودند حتی غریبه ها..همه سیاهپوش برسرمزاری می گریستند وگهگاهی هم دستی به سر من می کشیدند! و من شگفت زده ومبهوت نمی دانستم درآنجا چه می کنم و دلیل این کارهای آنها چیست؟؟؟.........نمی دانم شاید دلیل احساس تنفروبیزاری من از گورستان ازهمان روزدروجودمن جای گرفت وماندگارشد.!

من کودکی نکرده بزرگ می شدم ولی انگاری یک سایه ای... تکیه گاهی.. نامی...لقبی رادرکنارخودنداشتم.

مهم ترین یادمان دوران دبستان من این بود که دوستدارسمج یکی ازخانم معلم های دبستان شده بودم!!

درساعتهای تفریح و وقت و بی وقت با بهانه وبی بهانه خودم را به او میرساندم وبی شمارنگاهش می کردم

واوهم با تعجب مرا نگاه می کرد! هیچ کدام هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم ولی کم کم هردو به نگاه کردن بهم عادت کرده بودیم و این علاقه وشوق واحساس تا پایان دوره دبستان با من بود.. راستی دررمزو وراز این نگاه ها چه بود؟؟ هنوز نمی دانم و شاید آن آموزگار هم هیچ وقت ندانست!!

 

نوجوانی....

نوجوانی ام درحسرت داشتن یک دوچرخه می گذشت وبدنبال توپ پلاستیکی درزمین های خاکی دویدن!

کف دستانم وزانوهایم همیشه زخمی بودندوخون آلود ومادردرحالیکه مرکورکروم به زخمم می زد با نگرانی و دلشوره خاص خودش نصیحتم می کرد که: بچه جان دست بردارازاین توپ بازی بالاخره یک بلایی سر خودت می آوری ها!!! ...................... مادر هنوزوهم چنان نگران من است..که البته نگرانیهای همسروفرزندان من هم بر جمع دلشوره های او افزوده شده است!..عمرت فزون....لبخندبرلبان تو جاوید   مادرم...

نوجوانی اگرچه برای همه زمان شوروناآرامی بود ولی برای من نه! چون بیشتر وقتها ساکت و درخودفرورفته بودم و تنها سرگرمی ام خواندن مجله وروزنامه هایی بود که دایی ام مطالعه می کرد>>...فردوسی....روشنفکر..خواندنیها..توفیق ووووو

 

خوب فکرمی کنم برای این بارکافیست دنباله نو جوانی و بقیه ماجرا درمتن های آتی...سبزباشید سبزوآفتابی

بید مجنونم به گلشن باشدم سرزیرپای........................چون صنوبردرپی تحصیل بالا نیستم*